اين داستان سرگذشت پسري از اهالي (( ونيز )) است كه در قرن هفدهم ميلادي در حمله عثماني‌ها به كشتي‌هاي ونيزي اسير آنان مي‌شود .او كه درطبابت تبحر دارد توجه استاد منجمي را به خود جلب مي‌كند ;تا آن جا كه استاد او را برده خود مي‌سازد .پس از چندي ، استاد در مي‌يابد كه جوان علاوه بر دانش پزشكي در فيزيك ، نجوم ، و نقاشي نيز مهارت دارد ;از همين روي ، وي را به دربار (( سلطان پاشا )) معرفي مي‌كند . استاد از او اطلاعاتي درباره ونيز و علوم مغرب زمين كسب مي‌كند .جوان نيز با مساعدت استاد به مطالعه و دانش‌اندوزي ادامه مي‌دهد .اما شيوع طاعون سبب دگرگوني وضع زندگي آن دو مي‌گردد .با اين همه ، آنان با پشت سرگذاردن روزهاي مرگبار سلاحي عجيب اختراع مي‌كنند و ....