توضیحات درباره کتاب
يك شب، در لاهيجان برنامه شعرخواني داشتيم. در سالن سينما شهر سبز ... مرد نسبتا مسني بود، غزلسرا با مشرب عرفاني كه شعرهاي مذهبي هم ميگفت و «ديوانه» تخلص ميكرد. يكوقتي اين مرد باصفا و درويش مسلك، قطعه شعري براي من سروده بود كه تعريف و تعارفهاي او در آن شعر از من مسلماً ناشي از صفاي قلب و همچنين عشق ديوانهوارش به شعر بود. آنشب در لاهيجان هنگاميكه پشت ميكروفون آمد و مرا هم ديد كه در سالن نشستهام شعري را كه در مدح من ساخته بود قرائت كرد. البته من زياد مايل به اين امر نبودم و تقريبا غافلگير شدم ... چون وي قبلا چيزي به من دراين خصوص اظهار نكرده بود. نوبت من كه شد قبل از اينكه شعرم را بخوانم از آن دوست درويش بهخاطر اظهار لطفش تشكر كردم و گفتم اگر ايشان شعري درباره من سرودهاند چندان عجيب هم نيست. زيرا اين خود مصداق آن مثل معروف است «ديوانه چو ديوانه بيند خوشش آيد!»